وحید کرباسی

متن مرتبط با «داستان تلخ خیانت» در سایت وحید کرباسی نوشته شده است

داستان جالب یک پزشک معمولی که بسیار خوشبخت شد!

  • داستان بسیار جالب پزشکی ساده که ثروتمند شد در ایبن مطلب داستان جالب یک پزشک ساده را می خوانید که هدفش پول و ثروت نبود ولی بر خلاف تصور دیگران به پول و ثروت بسیار زیادی رسید این داستانِ یک پزشک است. دکتر داستان ما در حال حاضر در استرالیا زندگی می کند. زندگی بسیار مرفهی دارد، زندگی که هیچیک از همکلاسی هایش خواب آن را هم نمی دیدند. همه ما می خواهیم در زندگی به بالاترین چیزها دست یابیم. در هر کلاس می خواهیم شاگرد اول باشیم، گرانترین لباس های بازار را بخریم، کفشهایمان جزء کفش های تک باشد، بلندترین و گر,داستان جالب یک نویسنده,یک داستان جالب,یک داستان جالب و خنده دار,یک داستان جالب و کوتاه,یک داستان جالب به زبان انگلیسی,یک داستان جالب کوتاه,یک داستان جالب عاشقانه,داستان جالب از یک شهید,یک داستان جالب و آموزنده,یک داستان جالب از قران ...ادامه مطلب

  • داستان تلخ خیانت به تازه عروس

  • ماجرای دختر تازه عروس که توسط شوهرش فریب خورد نوعروس جوان درحالی که خیلی جدی حرف می زد گفت:یخ کرده بودم ،زبانم قفل شده بود . او می گفت تکیه گاهم می شود و باور نمی کردم این طوری پشتم را خالی کند. افسانه کنترلش را از دست داده بود. با چشمانی گریان ادامه داد:پدرم یک عمر پادوی مغازه ای بود و جوانی اش را در آن جا با صداقت و وفاداری خرج کرد. اما دست آخر جواب سال ها رنج و تلاشش را این طوری دادند و آبرو و حیثیت مان را به بازی گرفتند. زن جوان افزود:خدا بیامرزد پدرم، دوسال قبل به خاطر بیماری جان خودش را از دست داد. وضعیت زندگی ما پس از مرگ او قاراش میش شده بود. مادرم کار ,داستان تلخ خیانت,داستان های تلخ خیانت ...ادامه مطلب

  • داستان تلخ تجاوز جنسی به دختر 13 ساله توسط شوهر خواهر!

  • ماجرای تجاوز و بارداری دختر 13 ساله مازندرانی به نقل از دکتر ماما نکیسا که یک ماما هست نوشته:  یه ماجرایی تو زایشگاه اتفاق افتاد که چند روزه که همه ی مارو درگیر کرده و اون مربوط میشه به یه فاجعه که چند روز پیش اتفاق افتاد روز اول: چند روز پیش زایشگاه صبحکار بودم. زایشگاه تقریبا خلوت بود و ما مشغول انجام دادن کارهای عقب افتادمون بودیم . خدماتمون که از اورژانس میومد خبر داد که یه دختر ۱۳ ساله رو آوردن اورژانس که با شکایت درد شکم بستری شده و ازش عکس رادیوگرافی گرفتن و دیدن تو شکمش بچه هست !!!! هممون شوکه شدیم که دختر ۱۳ ساله و حاملگی؟  و از اونجایی که مطمئن , ...ادامه مطلب

  • داستان زیبای غم انگیز عاشق شدن و خیانت ندا

  • داستان غم انگیز عاشقی و خیانت لبخندهاش همیشه تو ذهنم بود نمیخواستم باور کنم ولی عاشقش شده بودم نمیدونستم از کی و از کجا فقط میدونستم در وجودم رخنه کرده. خیلی دوست داشتم نظر ندا رو نسبت به خودم بدونم ولی افسوس که توان گفتن اش رونداشتم و با خیال اینکه ندا هم به فکر من است خودمو رو فریب میدادم. بعد از فوت پدرم زندگی روی خوش به ما نشون نداد و هر روز وضع ما بد ترمی شد. تا جایی که خونه و مغازه رو هم مجبور شدیم بفروشیم تا جواب طلب کارها رو بدیم و از روی اجبار در یک خانه کوچک مستاجر شدیم. برای من که تازه از خدمت سربازی اومده بودم رویا رویی با این وضعیت بسیار مشکل بود ولی چاره ای نبود باید با شرایط کنار میومدم بهمین خاطر در یک مکانیکی مشغول به کار شدم تا بتونم اجاره خونه و سایر هزینه ها رو با حقوقی که میگرفتم پرداخت کنم. در اون روزهای تلخ نه از دوست خبری بود نه از فامیل انگار نه انگار ما در این کره خاکی زندگی میکنیم تمام کسانی که خودشون رو روزی دوست میدونستن حتی زحمت یک احوال پرسی خشک و خالی رو به خودشون نمیدادن چه برسه به کمک مالی. فامیلهای که اکثر روزهای هفته به عناوین مختلف خودشون رو به منزل ما دعوت میکردن وقتی ما رو میدیدن روشون رو میچرخوندن به سمت دیگه. ولی از اونجا که خدا در سخترین شرایط هم بنده هاش رو تنها نمیگذاره همیشه من و مادرم رو مورد لطف خودش قرار داد و کم کم وضع ما بهتر شدو من تونستم با پشتکار زیاد یک مغاز مکانیکی بخرم و از اون وضعیت نجات پیدا کنیم. روزها در مغازه کار میکرم و شبها هم با مادرم گپ میزدیم و از روزهای خوشی که با پدر داشتیم صحبت میکردیم. اون میگفت پدرت آرزو داشت تو ادامه تحصیل بدی و بتونی وارد دانشگاه بشی ولی تو بعد از گرفتن دیپلم وقبول نشدن در دانشگاه بی معطلی رفتی دنبال سربازی. پدرت برای دوران بعد از خدمت چه نقشهای که نکشیده بود ولی فشار کار و خرابی بازار باعث مرگ اش شد به مادرم گفتم مطرح کردن این حرفها زیاد خوشایند نیست و نباید با یاد آوری این مطالب خودت رو ناراحت کنی اون هم اشکهاش رو پاک کرد و گفت باشه پسرم منو ببخش اگه ناراحتت کردم. راستی پسرم , احمد آقا رو که میشناسی همون آقای که اوایل برای پدرت کار میکرد وبعد بخاطر بیماری زنش مجبور شد که به شهرشون برگرده امروز زنگ زده بود به خونه قبلی اونا هم تلفن اینجا رو بهش دادن. من گفتم: خوب چیکار دا, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها